| |
داستانی از:مثنوی | |
در روزگار پیشین در سرزمین عربستان مرد و زنی چادرنشین در بیابان زندگی میکردند. زمامدار آن سرزمین اهل کرم و سخاوت بسیار بود. کاین همه فقر و جفا ها میکشیم جمله عالم در خوش و ما ناخوشیم گفتگوی این زن و شوهر ادامه یافت. زن همچنان از فقر و گرسنگی شکوه میکرد و مرد از صبر و تحمل و توکل سخن به میان میآورد. مرد گفت : آری سبو را سر ببند هین که این هدیه است ما را سودمند مرد آن کوزه را گرفت و نزد خلیفه رفت و آن را اهدا نمود و جریان را توسط دربانان به گوش خلیفه رساند. کل عالم را سبو دان ای پسر کان بود از علم و خوبی تا بسر |
نوشته شده مریم جهرمی | |
23 بهمن 1385 |